سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گنجی سودمندتر از دانش، نیست . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :20
بازدید دیروز :46
کل بازدید :234092
تعداد کل یاداشته ها : 133
103/2/6
10:9 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
صادق مصلحی[38]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

خون شهید محمد حسین مصلحی وادقانی را منافقانی بر زمین ریختند که ایرانی بودند و فارسی زبان و ظاهرا مسلمان. نظام آخوندی و سپاه و حوزه های علمیه را دشمن درجه یک خود می دانستند و با دشمنان نظام دوستی محکم داشته و دارند. اجازه نخواهم داد دوباره منافقانی که خود با نظام و اسلام دشمنی دارند با نام دفاع از دموکراسی خون این شهید را پایمال کنند.
دو هفته مانده بود به شب عید و مردم روستا منتظر بازار شب عید بودند.آنها امسال شوق بیشتری به خرید داشتند مغازه دارهای با سابقه ده هم امیدوار بودند شب عید بتوانند در این بازار جنسهای خود را آب کنند اما نگران دست فروش دوره گردی بودند که سال گذشته جنسهای نوتر و بهتری آورده بود و مردم بیشتر از او خریده بودند. امسال  مردم همانقدر که منتظربازار شب عید بودند منتظر دستفروش هم بودند و مغازه دارهای ده از این انتظار خوششان نمی آمد.
مشهدی حسین که فروشنده با سابقه روستا بود امسال بعد از مدتها برای آمدن به بازار آماده می شد. او و سایر فروشنده های ده گاه و بیگاه کنار هم می  نشستند و فکر می کردند که چه کنند که امسال بازار شب عید ده برایشان سود بیشتری داشته باشد خصوصا که دستفروشی تازه وارد بنا بود با آنها در این بازار رقابت کند و همه می دانستند که دستفروش از شهر جنسهای نو با خود به بازار می آورد .
نتیجه یکی از این نشستها این شد که به همه بگویند دستفروش دزد ،گران فروش و دروغگوست آنها  چنان  این مطلب را با قاطعیت بیان می کردند که کم کم ،خودشان هم باورشان شده بود که دستفروش دروغگو و دزد است.
مغازه دارها کم کم جنسهای خود را از مغازه ها به میدان وسط ده آوردند. دستفروش هم از راه رسیده بود اما از نگاههای معنی دار می فهمید که امسال اوضاع فرق می کند برخی که از کنارش رد می شدند حتی حاضر به نگاه کردن به او هم نبودند چه رسد به سلام کردن .مغازه دارهای ده که مشغول پهن کردن بساط بودند زیر چشمی دستفروش را که مشغول پایین گذاشتن جنسهایش بود زیر نظر داشتند سنگینی نگاه مغازه دارها و رفت و آمد عجیب شاگردها و نوچه ها هر کسی را نگران می کرد چه رسد به غریبه دوره گرد .
صبح که شد مردم برای خرید کردن هجوم آوردند. فروشنده ها جار می زدند و هر کدام از کیفیت و قیمت جنسشان می گفتند. مغازه دارها جارچی هایی به کار گرفته بودند که فریادشان گوش فلک را کر می کرد آنقدر جمعیت جلو هر بساط ایستاده بود که فروشنده نمی دانست جواب کدام را بدهد .
خرید و فروش تا شب ادامه داشت و با تاریک شدن هوا بازار شب عید  به پایان رسید. فروشنده ها بعد از یک روز خسته کننده ولی هیجان انگیز مشغول جمع کردن جنسهای بهم ریخته و شمردن پولها شدند. دستفروش هم پولهایش را شمرده بود و چون جنسی برای برگرداندن نداشت با خوشحالی وسبکبار ده را ترک کرده بود.
کم کم تعجب مغازه دارهای ده بیشتر می شد مشهدی حسین نمی توانست بفهمد چه اتفاقی افتاده!.آیا نتیجه اینهمه هیجان فروش فقط همین شده که جنسهای چیده شده به هم ریخته باشد ؟!مشهدی جیبهای خود را بررسی کرد شاید بتواند پول بیشتری در آنها پیدا کند اما دخل او همان بود که در دستهایش مانده بود باور نمی کرد اینقدر کم فروخته باشد
مشهدی حسین که آبروی خود را برباد می دید فریاد زد: دزدیدند بردند خاک بر سرم شد بیچاره شدم. این فریادها توجه جوانهایی که تا دیر وقت وسط میدان ده دور آتش جمع شده بودند را جلب کرد. جمعیت دور بساط مشهدی جمع شدند و سر و صدا بالا گرفت .همه ذهنها متوجه دستفروش شد چون تنها او بود که از مدتها قبل برچسب دزدی و دروغ به او خورده بود .یکی ازآخرجمعیت صدا زد چی دزدیدند ؟مشهدی گفت :همه چی هر چی داشتم و نداشتم .صاحب صدا که خودش رو به زحمت ازمیان جمعیت به جلو مشهدی رسونده بود گفت:پس اینا چیه که جلوته؟درست حساب کن ببین چقدر دزدیدند !مشهدی با عصبانیت درحالیکه اسکناسهای توی دستش را نشان می داد : گفت معلومه حساب کردن نداره ببین چقدر پول برام مونده !
یکی گفت فردا می ریم دنبال دستفروش و پولا رو ازش پس می گیریم .با شنیدن این حرف مشهدی آرام شد و با کمک شاگردها جنسهایش را به مغازه انتقال داد.فردا کدخدا به دیدن مشهدی حسین که آماده تعقیب دستفروش می شد آمد .کدخدا گفت :مشهدی چقدر پول دزدیده شده؟مشهدی درحالیکه آرام و قرار نداشت گفت :خیلی کدخدا باید برم حساب این دستفروش دزد رو برسم . کدخدا به آرامی گفت:دقیقا چقدر؟مشهدی با تردید گفت دقیقا نمی دونم باید حساب کنم.کدخدا گفت پس حساب کن بعد برو دنبال دزد.مشهدی ساکت شد چند تا از جوانها که آماده بودند با مشهدی حرکت کنند با تایید حرف کدخدا گفتند :کدخدا راست می گه اول حساب کن .مشهدی نگاهی به جنسهای فروخته نشده انداخت و بعد از یک مکث طولانی گفت :وقت زیادی می خواد تا حساب کنم. چند دقیقه بعد  کدخدا و جوانها مشهدی را تنها گذاشتند و رفتند.
مشهدی با اکراه جنسهایش را شمرد چیزی کم نشده بود جز همان چند قلم که فروخته بود و پولش را گرفته بود روزها گذشت و  کسی از مشهدی نپرسید چقدر از مالت دزدیده شده بود اما مشهدی حسین همچنان دستفروش دوره گرد را دروغگو و دزد می دانست .

88/5/14::: 11:13 ص
نظر()