بگو شیخ بیاید «رو به فردا»، با «آرای
باطله» مناظره کند. سادهای تو چقدر شیخ! جواد هم ، به جای «اطاعت» از تو،
به موسوی رأی داد!!... آقای مطهری! مقصر احمدینژاد نبود که در مناظره آن
حرفها را زد، مقصر امام بود که انقلاب کرد. اصلاً مقصر، ابوتراب بود، که
به جای میانهروی، طلحه و زبیر را از خود طرد کرد، و در مناظره با «عقیل»،
آهن گداخته به دستش نهاد...
آن
روزها، در «بیمارستان نجمیه» وقتی «ماما» خبر آورد که «سمیه» صحیح و سالم
به دنیا آمده است، مادر نخندید. اشکش از شوق به دنیا آمدن سمیه نبود،
واقعا داشت گریه میکرد، ضجه میزد، آخر دقایقی پیش، از رادیو، با همین
گوشهای خودش، که آن زمان «سمعک» نداشت، خبر شهادت همسرش را شنید؛ پس این
روزها، تنها سالگرد عملیات کربلای پنج، در زمستان 65 نیست، سالروز تولد
سمیه خانم هم هست، و سمیه در همان روزی به دنیا آمد، که پدرش «محمد»، در «سهراهی شهادت»، به شهادت رسید.
جشن تولد سمیه، سالهاست که در کنار مزار پدر برگزار میشود، به صرف خرما،
شمع، اشک، چفیه، پلاک و یک مشت خاک از یک سرزمین پاک. مادرش میگوید خوردن
کیک سر خاک پدر شگون ندارد. سمیه دیروز وارد بیستوچهارمین سال زندگیاش
شد و پدرش تنها 23 سال از خدا عمر گرفت، و با این «غبار»، گرد یتیمی از
صورت سمیه، پاک نخواهد شد، و دیروز جشن تولد سمیه بود. مادرش، کارت دعوت
فرستاد به همه مسوولان، که در ترافیک «بزرگراه شهید اشرافیت انگلیسی» گیر
کرد و به دست شان نرسید. باز هم جشن تولد سمیه، در «قطعه 26»، غریبانه
بود، و باز هم «مترو» به «بهشت زهرا(س)» نرسید و در ایستگاه «جوانمرد
قصاب» خراب شد، و یاران را چه غریبانه قال گذاشت. گلزار شهدا BRT ندارد، و
تاکسیها فقط «دربست» سوار میکنند. بیمعرفت، 7 هزار تومان از سمیه و
مادرش کرایه گرفت، و تازه، از «حرم امام (ره)» هم جلوتر نرفت. گفت: اگر
داخل بهشتزهرا (س) بروم، هزار تومان بیشتر می شود، اما محمدآقا، با 70
تومان رفت شلمچه، و گلوله خورد به قلبش، و به عکس امام که روی سینه داشت،
اما عکس امام پاره نشد، فقط یک مقدار از خون محمد، روی عکس امام لخته شد،
و چقدر آرزو داشت این شهید، که نخستین فرزندش را ببیند. نام سمیه را، خودش
انتخاب کرده بود. خانواده ی شهید کریمی، خاندان «هزار شهید»اند، خب یک عده چطور هزار فامیلاند، ما یک عده هم داریم هزار شهید،
به همین راحتی. سمیه با پسر همرزم پدرش ازدواج کرده، و محسن، پدرش در
مرصاد، عمویش در بدر، آن یکی عمویش در والفجر مقدماتی، و داییاش در
کربلای چهار به شهادت رسیدند. سمیه ماه عسل به شلمچه رفت، و دید در قتلگاه
پدرش، پارک درست کردهاند، و روی پلاکارد به جای آنکه بنویسند اینجا
قدمگاه شهیدان است، با وضو وارد شوید، نوشتهاند: از نشستن روی چمن
خودداری فرمایید، آب، آشامیدنی نیست، گلها را پرپر نکنید. کاش پرپر نکردن
لالهها، یکی از بندهای بیانیه حقوق بشر بود، و کسی روی درختی که محمدآقا
کاشت، و با خونش، آن را آبیاری کرد، برای برنده جایزه نوبل یادگاری
نمینوشت. خدا رحمت کند شهید «سعید شاهدی» را، به شلمچه میگفت «شلم»، و
تکیه کلامش این بود: «برادر، شلم کجا بودی؟!». «علی مطهری» شلم نبود.
استاد شهید میگفت: جهاد در راه خدا، لیاقت میخواهد. بعضیها ماندند در
تهران، تا ذخیرهای باشند برای فردای انقلاب، تا در روز مبادا به بازی
بیایند و سردار جبهه فرهنگی باشند! چه بسیار که قرار بود بهعنوان «ذخیره طلایی» به بازی بیایند، اما بازی خوردند.
و به جای گل زدن به بیبیسی، نقش «غضنفر» را بازی کردند، و در شرایطی که
دروازهبان ما، یکی از دستهایش را، در مرحله اول عملیات بیتالمقدس، از
دست داده بود، توپ را درون دروازه خودی کردند، تا بیطرفیشان را، به «فیفا» ثابت کنند.
این روزها، بازیکن بیغیرت فقط در «استقلال» و «پیروزی» نیست، در «تیم
انقلاب» هم هستند بازیکنانی که کمکاری میکنند، و اخبار تیم را،
میگذارند کف دست «جورزالیم پست». این روزها عدهای برای انقلاب، دنبال «مربیخارجی» میگردند، با «جورج سوروس»، در همین رابطه مذاکره کردهاند،
ولی سر رقم قرارداد، به توافق نرسیدند، مربی خارجی، حتی اگر «کاپلو» هم
باشد به درد ما نمیخورد، مربیان خارجی چه بر سر «پرسپولیس» آوردند؟!
اسکندر با «تختجمشید» چه کرد؟ و رسانههای خارجی، چه بر سر شیخ بیچراغ
آوردند؟ من یک سوال دارم؛ این منافقین، این آشوبگران خداجو،
عاشورای سال گذشته هم، در همین تهران بودند، امسال زیر عبای چه کسی،
زبانشان دراز شد؟ و از ورای کدام نامه سرگشاده ، پایشان به خیابان
انقلاب باز شد؟ و این غائله آغاز شد؟ چرا هیچکس در مناظره، این پرسشها را مطرح نمیکند؟! آقای ضرغامی! اگر مردی، مرا به رسانه ملی دعوت کن، زبان من «سرخ» است، و سر سبز اموی را بر باد میدهد.
زبان من سرخ است و وقتی دوربین را میبیند، دچار «لکنت» نمیشود. «تخم
کفتر» باید داد به این نازکشیعهها، که جلوی دوربین سونی، به پتپت
افتادهاند. آن حرفهایی که «احمدینژاد» در مناظره زد، همان حرفهایی است
که پدرم در وصیتنامهاش نوشته بود. پدرم با زر و زور و تزویر، با این مثلث سهضلعی، که شبیه جام زهر است، مخالف بود، و آن زمان هم، عجبا که رقابت، 3 به 1 بود! نه، پدرم جناحی نبود، نه چپ بود و نه راست، و نه حتی در جناح ذوالجناح!
پدرم، نسلش به «آدم» میرسد و در «جناح روحالله» بود، و وقتی به جبهه
رفت، هیچکس به او 220 میلیون وام بلاعوض نداد، تا تانک بخرد، و از خودش
دفاع کند. پدرم، نامههای امام را میبوسید، و تاب نالههای او را نداشت،
و با دوستانش به خاطر ولایتمداریشان، قطع ارتباط نکرد! من فقط، یک
پنجتومانی زرد، گذاشتم کف دست آن مرد، که در قطار تهران-اندیمشک برای
خودش شکلات بخرد، و وقتی برگشت، با پیکر غرق به خون، این پنجتومانی زرد،
هنوز در دستان پدرم برق میزد. امانتداری یعنی این.
شما خیانت کردید در امانت انقلاب، و در مناظره کم آوردید. من هم میگویم
در انتخابات تقلب شده، ولی نه در این انتخابات، در دوم خرداد تقلب رخ داد؛
«خاتمی» دروغ گفت و «ناطق» راستش را نگفت. درود بر سه «سید حسینی». آری اما «سید»! چرا پای مذاکره با مربی خارجی نشستی؟! جامعه مدنی، ریشه در خانه پیغمبر داشت، یا ویلای جورج سوروس؟! و ناطق هم راستش «مالک اشتر» نبود؛ 7 ماه فتنه، اما صدایی از ناطق درنیامد. «قالیباف» اما چرا، یک بار به حرف آمد، فقط یک بار، و ما را شرمنده کرد، که در تونل توحید بالاخره «هل من ناصر» را شنید. BRT این روزها، دیر و کلی با تاخیر، به میدان انقلاب میرسد. امام کی گفت پشتیبان «ولایت مترو» باشید تا تونل توحید ریزش نکند؟!
آقای قالیباف! نگذارید تونل توحید را نااهلان و نامحرمان افتتاح کنند. این
تونل، از زیر خانه پدر سمیه عبور میکند که در کربلای پنج لحظاتی قبل از
شهادت، خنده زد، تا نکند روحیه بچهها ضعیف شود. من میخواهم حساب انقلاب
را با شهردار تهران صاف کنم. آن یک دفاعی که در این 7 ماه از انقلاب
کردید، شهدا را شرمنده کرد. جناب شهردار! بگو چقدر می شود، از یکی قرض
میگیرم، با شما حساب میکنم، مهر انقلاب حلال، جانش آزاد. جناب ضرغامی!
من «آقای دوربینی» نیستم، علاقهای هم به تظاهر ندارم، از این برنامههای
آبکی شما هم حالم به هم میخورد، ولی اگر مردی سر دوربین صدا و سیما را بچرخان طرف حنجره من.
چرا من باید با چاه درددل کنم؟! من علی(ع) نیستم. بعد از جنگ 25 سال سکوت
کردم، و این روزها، صبرم دارد تمام می شود. این مناظرهها روی مخ من است،
و برنامهاش «رو به گذشته». اتفاقاً سخن من هم درباره گذشته است. من یک
سوال دارم: شهدا که خاکمان را حفظ کردند، پس دشمنان پدر من، در «سهراه
جمهوری» چه کار میکنند؟! شهدا که خاکمان را حفظ کردند، اینجا چه خبر
است؟! شهر من، کی دست دشمن افتاد؟! بعد از شهدا، چه کسی قرار بود دیدهبانی کند؟
چه کسی صندلی را چسبید و پست را خالی کرد؟ همسر سمیه، که خود فرزند شهید
است، و پدرش سعید، در «اسکله الامیه» قهرمان بود، نه در «اردوگاه
الرمادی»، که در همین آبادی اسیر شد، و مردان خداجوی موسوی، به اسیر مدارا
نکردند. چون مقتدایشان علی(ع) نبود. بلوتوثش هست، اگر موبایلهایتان،
ویروس نگرفته باشد، برایتان میفرستم. دوست بسیجی من «محسن»، اسلحه دستش
نبود، ولی چون ریش داشت، هیچ جای سالمی در بدنش، نگه نداشتند. ریش او،
ریشه در مرصاد داشت. و «تفحص» هنوز نتوانسته پیکر پدرش، «شهید محمدی» را
پیدا کند. من تصاویر شهدا را زیاد دیدهام. بعثیها، از بعضی مردان خداجوی
موسوی، مهربانتر بودند، و در مجلس، هیچ کمیتهای نیست، تا تحقیق کند، که بسیج، در این 7 ماه چقدر شهید داد؟!
مقصر حادثه کهریزک شناخته شد، مبارک است؛ ولی هنوز منافق بودن سران فتنه،
برای عدهای، مشخص نشده است، و اصلاً انشاءالله که گربه است!! توطئه هم
توهم است. الکی هم به بزرگان انقلاب تهمت نزنید. آشتی آشتی، با هم بریم تو
کشتی. نه، قایق من عاشورا بود که در دجله گم شد. من سوار کشتی تایتانیک
نمیشوم. «دی کاپریو» مظلوم نیست. مظلوم من هستم، که اسلحه پدرم را دست
منافقین میبینم. مظلوم بچههای بسیجاند، که خسته، با دستان
بسته، پیشانی پینهبسته، دل شکسته، و هزار و یک غم و غصه، به شهادت
میرسند، و کسی اخبارشان را مخابره نمیکند. من خبرنگار آزادهای
هستم که میخواهم برای شما خبری مخابره کنم. یکی از شهدای بسیج، در همین
حوادث اخیر، که هنوز عدهای در فهم آن گیج میزنند، فرزند جانباز سهراهی
شهادت بود، که پدرش از دست بعثیها، جان سالم به در برد، ولی خودش اینجا،
در سهراه جمهوری، توسط مردان خداجوی موسوی، به شهادت رسید. به راستی ما
چند کشته باید بدهیم، که بیحساب شویم! از سر چند زن چادر باید بکشند؟ بر
سینه چند بسیجی، باید چاقوی کینه فرو کنند؟ چند نفر از ما باید بمیریم؟
چند عاشورا باید هلهله کنند؟ چند صفحه از قرآن، باید پاره شود؟ کهریزک
الان پیراهن عثمان است، آسایشگاه سالمندان نیست. در مجلس، برخی نمایندگان،
پیراهن خونی چمران را نمیبینند. فقط پیراهن عثمان را میبینند و تنها اخبار «پارلمان نیوز» را میخوانند.
آقای لاریجانی! ندیدی که لباس بسیجی را از تنش درآوردند و با دشنه به جانش
افتادند؟ باز هم بگویید انشاءالله که گربه است!! این بود عمل به مّر
قانون؟ مقصر حادثه ی کهریزک باید مجازات شود و درباره ی سران فتنه، اما نگاه کنید، یعنی خب، اینکه درست ولی، باشد، راستش، بالاخره، یعنی که هنوز باید مناظره کرد. بگو شیخ بیاید «رو به فردا»، با «آرای باطله» مناظره کند. سادهای تو چقدر شیخ! جواد هم ، به جای «اطاعت» از تو، به موسوی رأی داد!! آقای مطهری! مقصر احمدینژاد نبود که در مناظره آن حرفها را زد، مقصر امام بود که انقلاب کرد.
مقصر، امام بود که قائممقامش را، با ادبیاتی بدتر از احمدینژاد، خلع
کرد. مقصر، امام بود که ولایت فقیه را، ولایت انبیا میدانست. اصلاً مقصر، ابوتراب بود، که به جای میانهروی، طلحه و زبیر را از خود طرد کرد، و در مناظره با «عقیل»، آهن گداخته به دستش نهاد.
و در مناظره بعدی، شمع بیتالمال را خاموش کرد. و الان میکروفونهای صدا و
سیما، نسبت به فریاد من، آلرژی پیدا کردهاند، و تصویر کربلای پنج را نشان
میدهند. البته ساعت 3 نصفه شب که همه خوابند، تا گلوی بریده «شهید
حاجیباشی»، احساس کسی را جریحهدار نکند. آری، سیما نشان نمیدهد که در
30 خرداد، تظاهرات مسالمتآمیز، چگونه به شهادت پنج بسیجی منجر شد، و چه
فاجعهای رخ داد. این روزها، بانک مرکزی، بدهی دولت به شهرداری را
میبیند، و اقساط عقبافتاده وام ازدواج مرا. اما هیچکس، بدهی حضرات به
انقلاب را، به ایشان گوشزد نمیکند. و همه از انقلاب طلبکار شدهاند، از
زعفرانیه تا فرمانیه و از کامرانیه تا خانه شیخ در نیاوران، چقدر صف
طلبکاران انقلاب دراز شده! «شیخ دیپلمات» هم هست؟ از زعفرانیه تا فرمانیه،
چند کیلومتر است؟ یکی برای من این را حساب کند. این روزها صف طلبکاران
انقلاب را با کیلومتر هم نمیشود حساب کرد. آن دنیا، در پل صراط، شهدای سرپل ذهاب، جلوی استوانههای نظام را خواهند گرفت.
حقالناس، برای آن عوامالناس است، که از سمیه و مادرش، کرایه دوبل گرفت.
حق الله، برای نمرود، ابوسفیان و بوش کوچک است. اکبر گنجی، بدون سوال و
جواب، جایش در موتورخانه جهنم است. و اما حقالانقلاب، حقالامام، حقالشهدا، برای شماست،
که به اسم همسایه شدن با امام، و نزدیکی با پیر جماران، ویلانشین شدید.
مالک اشتر هم اگر ویلای شما را داشت، از بس که قشنگ و دلرباست، سکوت
میکرد، و حق را به باطل میداد، و در مناظره خوابش میبرد، و در مبارزه
کم میآورد، و در سرکار خمیازه میکشید و غش میکرد به طرف قرآنهای روی
نیزه. حتی اگر ناطق هم سکوت کرده باشد، باز قرآن ناطق، علی است. ولایتی بودن، به جهت وزش باد، بستگی ندارد.
من به خاطر روحانیت، به ناطق رای دادم، که حالا سکوت کند! و مادر یکی از
سرداران شمال، زمین کشاورزیاش را فروخت، تا از مستأجری نجات پیدا کند.
ولی اینجا، عدهای گرانفروش شدهاند، و آبرویشان را حتی در راه ولایت هم خرج نمیکنند.
من هم در «ویلای فرمانیه» بودم، بعد از 9 دی، نطقم باز میشد! و همین که
غائله خوابید، بیدار میشدم! من بسیجی نیستم، اما میدانم که سلاح سازمانی
بسیج، بصیرت است، و اسلحهای جز صبر ندارد. دست من قلم است، نه تفنگ. فشنگ
من، همین جملات است. من با همین سلاح، شما را با موشکهای قارهپیما، خلع
سلاح کردهام. من با همین قلم، پایتان را قلم کردهام. من به فکر
آسایشگاه جانبازان ثارالله هستم. من خودم لباس دارم، برایم پیراهن عثمان
ندوزید. من زودتر از شما، فهمیدم که خشونت بد است. من وقتی به بد بودن
خشونت پی بردم، که دیدم لاجوردی را ناجوانمردانه کشتند، و آوینی روی مین
رفت، و صیاد به زمین افتاد. من زمانی که بدن همت را بدون سر دیدم، از
خشونت حالم به هم خورد. لطفا مظلومنمایی نکنید. شهید را ما میدهیم، پزش
را شما میدهید؟ من تاریخ زیاد خواندهام. مظلوم، بسیجی اروند بود که
بعثیهای نامرد حلقومش را بریدند، اما فریادش را نتوانستند. الان با
ارزانترین قطب نماها به راحتی جهت حرکت آب در قطب جنوب را تشخیص میدهند،
ولی گرانترینشان هم نمیتوانند مشخص کنند، که برخی خواص ما کدام سوی این
میدان رو به قبله شدهاند!! مرد، مولای ماست که خیمه انقلاب را سرپا نگه
داشته. مولای ما، امام را دوست دارد، نه بالاشهر را. حسینیه جماران را دوست دارد، اما به این بهانه نیاوران نیامد، ویلانشین نشد.
بهترین صحابه خمینی، که هنوز هم با ما همسایه است، «خامنهای» است. ما
یوسف خود نمیفروشیم، ما فرزندان خوب خمینی هستیم، نه بچههای تخس یعقوب.
اینجا کنعان نیست، کوفه هم نیست، تهران است، و از مدینه، بیشتر، «کوچه ی بنیهاشم» دارد.
من جوانی از جوانان بنیهاشم نیستم. سر این کوچه ایستادهام، تا مگر
«عباس» را ببینم. من عددی نیستم که شما دعوایتان را با من به حساب انقلاب
بنویسید! جوانمردان! به ازای هر صدناسزا که بار من میکنید، یک تلنگر هم به دشمن بزنید.
بسیجی فحشش را از دشمن میخورد. این سهمیه را هر روز CNN و BBC سر ساعت به
ما میدهند. جای فحاشی به بسیج، پشت در مستراح است، که شهرداری در هر
میدانی، از نوع دیجیتالیاش، چندتایی گذاشته، و تا سکه را نیاندازی، کارت
را راه نمیاندازد. نه ما قابل این ناسزاها هستیم و نه رسالت شما پریدن به
ماست. شما حتی اگر اسمتان ناطق هم نباشد، باز نباید سکوت کنید. شما خواص این انقلابید. ولایتی بودن را، ما از شما یاد گرفتیم. اما چندی است از استاد پیشی گرفتهایم. ما تند نرفتهایم، شما زیادی آرام میآیید.
شما حتی از مادر «شهید کارور» که 75 سال دارد و کمرش قوز کرده و آرتروز
دارد، آهستهتر راه میروید. با همه این احوال، 9 دی آمد خیابان انقلاب.
آقایان! مالکاشتریهای خوبی باشید، و فقط به خاطر رسیدن به مصر،
گامهایتان تند نشود! و تنها وقتی نامزد ریاست جمهوری هستید، نطقتان باز
نشود. مالک، ملک و املاک نداشت، مالکِ اموالش نبود، مالکِ نفسش بود.
جلودار بود. کاندیدای شهادت بود، نه نامزد ریاست. خط شکن بود، خط میداد،
خط نمیگرفت،...غصهها دارد این دل تنگم. میخواهم برایتان قصه بگویم،
قصهای از آن روزها، که وقتی «ماما» خبر آورد سمیه، صحیح و سالم به دنیا
آمده، نمیدانست دو ساعت قبلش، پدرش «محمد» شهید شده بود! «ماما» 24 ساعت
در بیمارستان بود، پرستاری میکرد، آمپول میزد، و این چیزها را
نمیدانست، اما شما که میدانستید! شما هر روز، ناشتا، به جای سیب،
روزنامه میخوانید، و انقلاب را آسیبشناسی میکنید. و من در صفحه
ی جنگ برای شما نوشتم که وقتی شهید «محمد کریمی» با صورت روی زمین افتاد،
پشت لباسش نوشته بود: «رهسپاریم با ولایت، تا شهادت». آقایان!
باور کنید این مترو شما را در «ایستگاه جوانمرد قصاب» خواهد کاشت. آخر این
قافله، ناسلامتی عزم کربوبلا داشت! مرکبتان را عوض کنید. با این مدیریت
مترو، نمیتوان کربلا رفت و به ایستگاه بینالحرمین رسید. ایمان آدم باید
ضدگلوله باشد. یکی از محافظانتان را مامور کنید که به جای جسمتان، مراقب نفستان باشد.
من با شما دعوا ندارم، گلایهام از روزگار است. روزگار آزگاری است. با این
حال و روز، گرد یتیمی از صورت سمیه پاک نخواهد شد. من این را حتم دارم و
مطمئن هستم فلان مسؤول الان 7 تا محافظ دارد، اما هیچ خیری به انقلاب
نمیرساند، و اصلا اگر تنها هم بیرون بیاید، هیچکس حتی «انجمن پادشاهی»
هم با وی کاری نخواهند داشت. شرکت در برنامه ی «رو به فردا» برای از ما
بهتران است که سرشان بوی قرمهسبزی نمیدهد. آقای ضرغامی! سر دوربین
تلویزیون را بچرخان طرف قلم من. من یک سوال دارم: چرا کسانی که از انقلاب هیچ حفاظتی نمیکنند، این همه محافظ دارند؟!
و مادر سمیه که این همه برای انقلاب خون جگر خورده، هیچ محافظی نباید
داشته باشد؟! یک سوال دیگر. آن دنیا جواب محمد آقا را چه میدهید؟ هیچ
میدانید صبح عاشورا در خیابان جمالزاده، چادر از سر همسرش کشیدند؟ یک
سوال دیگر. بعد از شهدا، شما چندتا محافظ داشتهاید؟! یک سوال دیگر... یک
سوال دیگر... نه، کسی نیست با من مناظره کند!
***
متاسفانه،
هرچه نوشتم در این «دل نوشت» واقعیت بود. من شعر نگفتم، داستان هم تعریف
نکردم. حتی مترو، دقیقاً در ایستگاه جوانمرد قصاب خراب شد، و چادری که از
سر مادر سمیه کشیدند، براساس یک واقعیت بود؛ واقعیتی که مادر سمیه را به
زمین پرتاب کرد. و شما را تا قیامت شرمنده ی همسر شهیدش. و من نیز براساس
یک واقعیت الان دارم خون دل میخورم. و براساس یک واقعیت است که امروز روزگار آزگاری است. دروغ «درباره الی» بود، من درباره ی این شیرزن راست نوشتم.
نویسنده : حسین قدیانی (فرزند شهید اکبر قدیانی)