بسم رب الشهداء والصدیقین
دیشب که به ملاقات تو آمده بودم ،باخود می گفتم :
چطور می شد من جای تو بودم ؟
شاید تو این حرف ناگفته مرا شنیده باشی وپاسخم را داده باشی و من این فریاد بلند را نشنیده باشم و به همین دلیل است که به جای تو نیستم چون تو صدایی را شنیدی و به آن پاسخ دادی و رفتی دنبال آن صدا. ولی من صدایی نمی شنوم .
هنوز صدای پر هیجان تو در گوشم هست که با سرعت از پله ها پایین می آمدی ومی گفتی جنگ تمام شد جنگ تمام شد .واین آخرین خاطره ای است که از تو در ذهنم باقی است
غریبه
غریبه ام در این دیار
وآشنای من فقط مزار ساکت شهیدهاست
همان غریبه ها که آشنا درین دیار بوده اند
و رفته اند و ارث خود که شاید این جنون بود برای من نهاده اند
ومن کجا بجز مزار مشکبوی این یلان
به جستجوی آدمی قدم زنم
خاطرات شهدا
گریه
سومین یا چهارمین باری بود که آهنگران به منطقه ما می آمد حسن باقری از او خواهش کرد صبح پنجشنبه برای بچه ها زیارت عاشورا بخواند آهنگران خیلی خسته بود شب یکساعت بیشتر نخوابیده بود بعد از زیارت عاشورا حسن باقری خواهش کرد روضه حضرت رقیه را بخواند تنها من می دانستم چه اتفاقی خواهد افتاد .ته دلم خالی شد . بچه های اطراف از حالت من تعجب کردند نمی دانستند حسن باقری چقدر به حضرت رقیه ارادت دارد نگران شدم .می دانستم تا شهر مسافت زیادی راه است واو با شنیدن روضه حضرت رقیه از حال می رود. به هر حال آهنگران شدوع کرد. از اول تا آخر روضه حسن باقری در حال سجده بود .شاید می خواست کسی نبیند چه حالی دارد .فضای روضه مرا گرفته بود ودر فکر حسن باقر ی بودم روضه تمام شد منتظر بودیم او سر از سجده بردارد کف سنگر سه تا پتو روی هم انداخته بودیم جایی که باقری سرش را گذاشته بود خیس بود پتورا برداشیم پتوی بعدی هم خیس بود آنرا هم برداشتم سومی هم خیس بود .
مهدی اسماعیلی