2/12/87
امروز به دیدن امام جمعه شهر منوجان رفتیم
پیرمردی خوش اخلاق ونورانی که به خاطر کهولت و بیماری کمتر از خانه بیرون می آید و برای بلند شدن باید کسی دستش را بگیرد و زیاد نمی تواند بایستد .
بعد از خوشامد گویی و عذر خواهی به خاطر اینکه نمی تواند بیش از این به طلبه ها خدمت کند از خاطرات انقلاب برایمان گفت از لحن و صحبتهایش روحیه انقلابی آشکار بود میگفت قبل از انقلاب همه جا تاریکی بود و نادانی و ستم و فقر و بی دینی و انقلاب به این منطقه نور بخشید .در حادثه فیضیه حضور داشته و بارها به زندان افتاده بود میگفت:یکبار افسری من و یک روحانی دیگر را که جز ما هم هیچ روحانی دیگری در منطقه نبود در همین شهر بازداشت کرد وقتی سوال کردیم جرم ما چیست ؟گفت همین که آخوند هستید جرم است. از شکنجه های زندانهای ساواک بدون دلیل و مدرک گفت و از دستگیر شدن با یک ساک پراز اعلامیه امام و چشم پوشی افسر ژاندارمری هم گفت .از کدخدای زورگوی ساواکی و رییس ژاندارمری می گفت که اگر کسی می خواست ازدواج کند حتما باید آنها را مطلع و راضی می کرد وگرنه عروسی را به هم می زدند. سوال کردم این کدخدا بعد از انقلاب چه کرد ؟گفت با شنیدن خبر پیروزی انقلاب سکته کرد و مرد.
ظهر رفتیم نماز جمعه .خطبه ها را آرام و کوتاه خواند سخنانش پدرانه و دلنشین بود .صفها فشرده و مسجد هم پر بود همین باعث شده بود که هوای مسجد گرم باشد . پنکه های سقفی را روشن کردند اما فایده ای نداشت .
بعد از نماز پیاده برگشتیم خانه معلم
بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت 10از کنار عوارضی فین سوار اتوبوس سیرجان شدم به سمت کرمان یزد اتوبوس عوض شد و به سمت کرمان ادامه مسیر دادم اتوبوسی که به سمت سیرجان می رفت کنار جوانی نشستم که خیلی زود با هم صمیمی شدیم ونزدیک به سه ساعت با هم صحبت کردیم معلوم بود که روحیات نزدیکی داریم که این مدتی که همه خواب بودند ما صحبت می کردیم ساعت دو صبح بود که از هم جدا شدیم بدون اینکه از نام و نشان هم بپرسیم
ساعت هشت صبح کرمان بودیم
رفتم حوزه علمیه و نماینده هجرت اول کار گفت هیچ جایی نداریم زنگ بزنید اگه جایی بود خودتون برید رفتم سراغ تلفن زنگ زدم به یکی تا زنگ بزنه به یکی دیگه تا ببینیه جایی هست؟گفت صبر کن تا شمارش رو بهت بدم برگشتم پیش نماینده هجرت .گفت منوجان چند نفر می خوان حاضری؟ گفتم فرق نمی کنه هر جا بگی می رم.گفت تو نقشه ببین کجاس بعد نگی اینجا کجا بود که منو فرستادی .گفتم نترس هر جا باشه می رم.به همراه دو نفر دیگه از روحانی هایی که اونا زودتر از من اومده بودند تصمیم گرفتیم بریم منوجان.
ساعت یک و نیم اتوبوس از کرمان حرکت کرد هر چند ولوو بود ولی آرام می رفت مسیر 423 کیلومتری رو شش ساعت طول کشید تا برسیم .شهر منوجان خاموش و ساکت و خلوت بود. کنار میدون شهر که پیاده شدیم نمی دونستیم باید کدوم یک از این خیابانهایی که انتهای اونم پیدا نیست باید بریم . خدا خیر بده به جوونی که ماشین منتظرش بود وقتی دید ما سرگردانیم گفت کجا می رید شما رو برسونم ؟احساس کردیم مردم منوجان مهمان نواز و مهربان هستند.و بعد متوجه شدیم که همینطور هست بعد از نیم ساعت جستجو بالاخره کانون مهدویت روپیدا کردیم و روحانی هجرت هم آمد.کانون مهدویت یه اتاق بود کنار مسجد صاحب الزمان که مرکز فعالیتهای فرهنگی مسجد به حساب می اومد.
شام نذری بود و منزل شب اول هم مهمانسرای جهاد کشاورزی .یک خانه با مبلمان کامل کنار باغی که درختان مختلف انبه و پرتقال و سدر و نخل به ردیف و منظم کاشته شده بود.
صبح برگشتیم کانون مهدویت تا ببینیم کجا باید بریم بناشد همون مسجد نماز بخونم و در مدارس هم فعالیت کنم .دو نفر دیگر هم در دو مسجد دیگر و محل استقرار ما هم خانه معلم شهر که نزدیک همان مسجد بود.ظهر که نماز تمام شد در راه برگشت یک بطری دوغ گرفتم تا بشه غذای تند و شور این منطقه را خورد وقتی وارد خانه معلم شدم دیدم جمع سه نفری ما شده شش نفر سر سفر که نشستیم روحانی و امام جمعه موقت به همراه نفر هفتم هم آمدند
وقت نماز شد آفتاب که غروب کرد بچه های اهل تسنن وضو گرفته و مشغول نماز شدند و من به آسمان نگاه می کردم که رسیدن وقت را متوجه بشم وقتی که به نماز ایستادم و شروع به گفتن اذان کردم هیچ بچه شیعه ای پشت سرم نبود ترسیدم که نکنه کسی نیاد و آبروریزی بشه اما با شنیدن چند جمله اول اذان که به خاطر معماری خاص هنرستان صدا در فضا می پیچید و بلند تر از معمول شنیده می شد یکی یکی بچه ها آمدند و ایستادند با تمام شدن اذان یکی از بچه ها با صدای بلند گفت قد قامت الصلوه صف تشکیل شد و من نماز را شروع کردم همه جا ساکت بود به نظر می رسید که همه به هم احترام می ذارن و وقت نماز اهل سنت هیچ شیعه ای سر و صدا نمی کرد و وقت نماز شیعه هیچ اهل سنتی سر و صدا نمی کرد بعد از نماز عشاء پرسیدم که وقت نماز عشای دوستاتون کی هست گفتن ساعت هفت نیم یک ساعت مونده بود نمی دونستم چی بگم چند لحظه فکر کردم همه نگاه می کردند سکوت بر همه جا حاکم بود حس می کردم همه مشتاقن ببینن من چی می گم چند جمله درمورد اخلاق پیامبر صحبت کردم و گفتم بعدا با هم صحبت می کنیم
بعد از شام رفتم یکی از خوابگاههایی که مخصوص بچه شیعه ها بود می گفتن که قبلا هم که آقایی میومد تو این اتاق جمع می شدیم و برامون صحبت می کرد اتاق به هم ریخته بود ولی زود جمع و جورش کردن و یکی یکی اومدن.شروع کردم به پرسیدن اسم بچه ها فامیلی های عجیبی داشتند که بهانه خوبی بود برای صحبت کردن بیشتر همه از دهستان ایسه بودن که در بیست کیلومتری بندر عباس بود هرچه می گذشت بر تعدادشون اضافه می شد نزدیک به دوساعت با صحبت کردیم .
از بندر عباس رفتیم به شهرستان بندرخمیر
اهل سنت در منتطقه بندر خمیر مساجد بسیاری دارند که هر کدام با یک مناره سفید رنگ و
بلند مشخص هست در شهر بندر خمیر ده مناره به چشم رسید به کنار یکی از این مناره ها
رفتم اماطول و عرض مسجد کمتر از ارتفاع مناره بود. مسجدی که این مناره رو در بر
گرفته بود نیمه کاره به نظر می رسید معلوم نبود که در این مسجد نماز خونده میشه یا
خیر.در مسجد بسته بود و دیوارهای مسجد با بلوکهای سیمانی درست شده بود بر خلاف
مناره که با رنگ سفید و با شکوه بود ظاهر ساختمان مسجد تیره و ناقص به نظر می رسید
از بندر خمیر به سمت دهستان کشار رفتیم
در مسیر رفتن به روستای کشار هم تعداد زیادی مناره دیدیم که نشانگر وجود مساجد اهل
سنت بود مناره ها تقریبا یک شکل و مدل مناره های مسجد الحرام بود و هر مسجد یک مناره داشت
نزدیک غروب رسیدیم به یک هنرستان شبانه روزی نزدیک به هشتاد دانش آموز دارد که نیمی شیعه و نیمی از اهل تسنن هستند
تعدادی در حیات مشغول فوتبال بودند بعد از گذاشتن وسایل رفتم کنار بچه هایی که فوتبال
بازی می کردند همه به استقبالم آمدند دوازده نفر بودند سه تیم چهار نفری وقتی بازی
شروع شد چهار نفر کنارم نشسته بودند گفتند همه ما شیعه هستیم تعجب کردم گفتم شنیده بودم که بیشتر دانش آموزان این مدرسه سنی هستند
گفتند ما که فوتبال بازی می کنیم همه شیعه هستیم اما تعداد اهل سنت در این مدرسه مساوی
شیعه هست
سوال کردم پس اهل سنت کجا هستن؟اونا با شما بازی نمی کنن یا اصلا اهل فوتبال نیستن؟
گفتن اهل فوتبال نیستن
بعد از نماز مغرب و عشاء سوار قطار شدیم و به سمت بندر عباس حرکت کردیم . مسیر هیجده ساعته قم تا بندرعباس را در دو کوپه سپری کردم اول به یک کوپه رفتم که دو جوان و یک فرد میانسال همسفرم بودند بعد از تماشای فیلم نزدیک به دو ساعت با هم صحبت می کردیم کاملا صمیمانه با هم دوست شدیم وبدون خجالت هر سوالی به ذهنشان رسید پرسیدند و من هم خیلی صریح جواب دادم تا ساعت یک بعد از نیمه شب بیدار بودیم بعد رفتم یه کوپه دیگه یکی از دوستان روحانی و یه نفر دیگه که خیلی زود فهمیدم از اهل تسنن است .آشنایی ما با گفتگو در مورد این شروع شد که از مقصدهمدیگر سوال کردیم و من گفتم می خوام برم یه منطقه سنی نشین
همسفر من پرسید چرا ؟بعد بدون اینکه منتظر جواب من بمونه ادامه داد من خودم یک اهل تسنن هستم چرا می خوای بری منطقه سنی نشین ؟
گفتم:چون من هنوز با اهل تسنن مستقیما روبرو نشدم دوست داشتم برم یه جایی که اهل تسنن هستن تا از نزدیک با جامعه اهل تسنن آشنا بشم
همسفر من گفت من اهل تسنن هستم و همسرم شیعه پدرم اهل تسنن بود ومادرم شیعه اصلا در منطقه ما همه باهم بدون هیچ مساله ای زندگی می کنیم ازدواج می کنیم انگار که هیچ اختلافی وجودندارد همه مسلمانیم .ادامه داد در منطقه ما مسجد هست برای همه حسینیه هست برای همه
سوال کردم شما هم به حسینیه می روید و عزاداری می کنید پاسخ داد بله ما همه در کنار هم هستیم و برای امام حسین عزاداری می کنیم
همسفرم گفت در منطقه ما اکثرا به این صورت هست اما جاهای دیگه مثل کردستان اهل سنت تندی داره که
حتی من هم از اونا میترسم