سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پسر آدم آنچه بیش از خوراک روزانه‏ات کسب نمودى در آن گنجور جز خود بودى . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :125
بازدید دیروز :13
کل بازدید :237623
تعداد کل یاداشته ها : 133
103/9/3
4:35 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
صادق مصلحی[38]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

خون شهید محمد حسین مصلحی وادقانی را منافقانی بر زمین ریختند که ایرانی بودند و فارسی زبان و ظاهرا مسلمان. نظام آخوندی و سپاه و حوزه های علمیه را دشمن درجه یک خود می دانستند و با دشمنان نظام دوستی محکم داشته و دارند. اجازه نخواهم داد دوباره منافقانی که خود با نظام و اسلام دشمنی دارند با نام دفاع از دموکراسی خون این شهید را پایمال کنند.

میانمار

 
هنوز مستعمره است

 
و آتش تهیه‌ این جنایت

 
هنوز از انگلستان و واشنگتن تدارک می‌شود

 کشتار مسلمانان در میانمار
همیشه پای یک زن در میان است

 
زنی که از قاهره به تل آویو می‌رود

 
از تل آویو به کابل

 
و هر شب نقشه‌ کشتار را تدارک می‌بیند

 
فعالان صلح جهانی

 
برایش کف می‌زنند

 
پسر علی‌اف خوابش را می‌بیند

 
و شاه عربستان عکسش را کنار اجدادش گذاشته است

 
او همه جا می‌رود

 
اعراب شکم گنده از بوی ادوکلنش زبانشان بند می‌آید

 
میانمار هنوز مستعمره است

 
5بعلاوه یک سکوت می‌کند

 
کشتارها ادامه دارد

 
مردی شبیه چنگیز و هلاکو

 
تین سین

 
آتش پرستی فاشیست که قبل از همه

 
بودا را آتش زد

 
مردی از تار و پود خوک و شراب

 
با قلبی از لجن و کثافت

 
برادر دوقلوی زنی که موی بلوند دارد

 
و آمده است جهان را به هم بریزد

 
که حالم از شعار دموکراسی‌اش به هم می‌خورد

 
تین سین برادر دو قلوی خانم کلینتون است

 
خوش خدمتی‌اش را

 
با کشتار مسلمانان تمام کرد

 
حال آن که بودا به صلح می‌اندیشد

 
بودا تعلیم آرامش است و دوستی

 
تین سین اما نواده‌ هلاکوست

 
پسر غیر شرعی هیتلر است

 
اگر می‌دانستم به سانچی نمی‌رفتم

 
مجسمه بودا نمی‌خریدم

 
چرا که بودا و کریشنا در این کشتار

 
سکوت کرده‌اند و

 
بودای خوابیده در قفسه

 
انگار قصد بیدار شدن ندارد!

شعر از علیرضا قزوه


91/5/3::: 5:2 ع
نظر()
  

کاروان شب و روز در حرکت بود و زمان کمی برای استراحت توقف می کرد.
افراد سختیهای زیادی را پشت سر گذاشته بودند اما اشتیاق رسیدن به شهر و دیار و
نجات از کمین دزدان و راهزنان آنها را به حرکت سریعتر وا می داشت . در این کاروان
افرادی بودند که راه را بلد بودند اما راهنما و فرمانده یک نفر بود هر چند گاهی
بین راه بلدها و راهنما اختلاف نظرهایی مثل اینکه کجا اطراق کنیم یا چقدر آب
برداریم پیش می آمد اما به هر حال حرف راهنما عملی می شد و بقیه اطاعت می کردند تا
اینکه یکی از آنها با راهنما اختلاف نظر زیادی پیدا کرد تاجاییکه با خود گفت من هر
چه می گویم او مخالف است چند نفر هم که با این راه بلد صمیمی تر بودند او را تحریک
به مخالفت جدی کردند آنها به او می گفتند که مگر تو راه را بلد نیستی ؟پس نیازی به
راهنمایی او نداری تو راه خود را برو او هم راه خود را می رود.

و اینچنین شد که او اعلام کرد من از راه دیگری حرکت خواهم کرد
کاروانیان متحیر شدند که او چرا چنین تصمیمی را گرفته است دلسوزان و حتی سایر راه
بلدها هم او را از این کار نهی کردند و آن را خطرناک توصیف کردند اما هر چه اصرار
و هشدار بیشتر می شد انکار و لجاجت این فرد هم بیشتر می شد تا اینکه اعلام کرد من
ازراهی می روم که نزدیکتر و بهتر است هر کس می خواهد می تواند با من بیاید .

کاروان دو دسته شد وعده ای همراه راه بلد که اکنون برای خود یک
راهنمای مستقل شده بود از راهی دیگر رفتند .این عده با خود فکر کردند که این هم
راه را بلد است پس فرقی نمی کند بالاخره به مقصد می رسیم وشاید هم زودتر
رسیدیم.چند نفری هم که از راهنما دل خوشی به خاطر امر و نهی هایش نداشتند با کمال
میل با این گروه همراه شدند.

سایر کاروانیان وقتی به شهر رسیدند سراغ دوستانشان را گرفتند تا
ببینند آیا آنها رسیده اند یا خیر اما هیچ کس از آنها خبری نداشت روزها گذشت ولی
باز هم خبری نشد تا اینکه بعد از مدتی یکی از آنها با لباس پاره و خونین درحالیکه
رمق راه رفتن نداشت وارد شهر شد .او خبر آورد که در میان راه دزدان راه را بر ما
گرفتند و اموال ما را غارت کرده و هر که مقاومت کرد کشتند و تعدادی که باقی ماندند
در راه از گرسنگی و تشنگی مردند.و وقتی با تعجب مردم مواجه شد گفت هر چند در میان
ما افراد قدرتمندی بودند اما چون تعداد ما کم بود  نتوانستیم مقاومت کنیم و آنهایی که راهنمای ما
را بر جداشدن تشویق می کردند خود همدست راهزن ها بودند و در حقیقت آنها ما را به
سوی راهزن ها بردند.

الشاذ من الناس للشیطان کما ان الشاذ من الغنم للذئب

جدا شده از مردم نصیب شیطان می شود همانطور که گوسفند جدا شده از گله
نصیب گرگ می شود (نهج البلاغه خطبه 127)


88/10/12::: 7:59 ص
نظر()
  
من کنت مولاه فعلی مولاه
غدیر عید بزرگ خداست چرا که  خدا در این روز آخرین پیام خویش را به آخرین پیامبرش می رساند تا با چیدن آخرین و بالاترین قطعه هرم دین بنای آنرا کامل ونعمتش را بر بندگانش تمام کند در این صحرای سوزان که عده ای از پیامبر پیشتر رفته و عده ای عقب مانده اند خاتم رسل همه را به بیعت وهمراهی با علی می خواند که اگر بر این بیعت بمانند امت اسلام هرگز دچار ضعف و زبونی نخواهد شد .
 عید ولایت  عید الله الاکبر است چون خدا سر چشمه جوشان کوثر را در این روز بر بندگانش جاری می کند که تا قیامت تشنگان معرفت پروردگار و حقیقت بندگی را سیراب وحیات معنوی جامعه انسانی را تأمین و تضمین می کند غدیر تنها یک آبگیر ساده نیست دریایی از انسانهایی است که شاهد عظیم ترین مراسم نصب و معارفه و بیعت بودند .هر چند این دریا شایسته  گوهری چون علی  نبود زیرا با رفتن پیامبر امواج فتنه که از هوای ریاست برخواسته بود و گردابهای سیاسی  ناشی از جهالت هواداران  و نفاق سردمداران  بنای نوپای اسلام را آسیب دیده کرد .
غدیر به نخ کشیدن دانه های رنگ رنگ قبایل ونژادهای مختلف بود که همه در یک صراط مستقیم بر محور حبل الله به سوی خدا حرکت کنند و دست در دست بیعت با ولی خدا به جهاد با دشمن خدا بپردازند  افسوس که این ریسمان گشوده و دانه ها متفرق شدند.
نصب علی تابش خورشید ولایت بر زمین عبادات بود که اجزای بی روح و پراکنده دین بودند اما  با تابش نور ولایت زنده و با نشاط و مقبول درگاه خداوند گردیدند .که اگر اعتقادبه سرپرستی علی بر دین و دنیا نباشد نه دین جان دارد نه دیندار دین.
اما لطف خدا دریغ ندارد و علی همچنان امیر است اگر چه عده ای او را نشناختند و از اطاعتش سرپیچیدند اما صرافان گوهر شناس ایرانی ولایتش را پذیرفتند و تلاش کرده ومی کنند تا زمینه سازان تشکیل حکومت فرزندش مهدی باشند کلام علی که از زبان شاگردارن مکتب علوی شنیده می شود همچنان روشنگر راه ماست و فرزندان علی جانشینانی که همچون او از سوی خدا و از زبان پیامبرش معرفی شده اند تنها افراد شایسته رهبری بشریت به سوی سعادت هستند.و ما که در این نقطه از زمین و زمان قرارداریم قطره ای از دریای افرادی هستیم که باید در این روز بار دیگر با علی بیعت کنیم واین ولایت و سرپرستی را به او و فرزندان و شیعیانش تبریک بگوییم.

عید غدیر بر همه شیعیان مولا علی علیه السلام  مبارک


88/9/15::: 12:47 ص
نظر()
  
  

می دونید فرق ما آدما با مگسا چیه ؟

خب فرق که زیاده اما ...

یه فرق اینه که ما آدما یه جفت چشم داریم و مگسا بیشتر از پونصد جفت چشم دارن به همین خاطر ما آدما فقط جلوی خودمون رو می بینیم اما مگسا می تونن حتی پشت سر خودشون رو هم ببینن و با دیدن هر حرکتی خودشون رو برای فرار آماده کنن چشم مگس

یه فرق دیگه اینه که ما آدما چیزی رو که می بینیم می تونیم به دیگران هم نشون بدیم یعنی عکس بگیریم و اون عکس رو در اینترنت به میلیونها انسان نشون بدیم اما مگسا نمی تونن .شاید اگر مگسها هم می تونستن عکس بگیرن زاویه عکساشون با عکسای ما خیلی فرق می کرد که فقط یه زاویه رو نشون می دیم.مثل بعضی از مطبوعاتی های ما که فقط از یه زاویه به یه موضوع نگاه می کنن و ترجیح می دن برای القای مطلبشون فقط همون یه زاویه رو بزرگ کنن و به مردم ارائه کنن.توجه عکاسان به یک سوژه

ببخشید صحبت سر فرق آدم و مگس بود.

یه فرق دیگه آدما با مگسا اینه که هیچ کس از مگس سوال نمی کنه ،اما هر کسی می تونه از ما آدما سوال کنه.حالا کار نداریم که ما جواب نمی دیم  و دوست داریم که فقط سوال کنیم و جواب دادن رو به روابط عمومیها ارجاع بدیم اما به هر حال ما مسئولیم .سوال کردن آسونه یا سخت؟

(از یکی سوال کردم که این عکسی که گرفتی فقط یه سمت موضوع رو نشون می ده می شه بگی سمتای دیگه چه شکلیه؟ گفت: زحمت این کار با خودتون تشریف ببرید ببینید.من که وظیفه ندارم همه چیز رو نشون بدم .مگه من چی از صدا و سیما و آخوندا کم دارم که چیزی رو که صلاح می دونن میگن و همه حرفی رو نمی زنن ؟منم از این زاویه که دوست دارم عکس می گیرم و نشون می دم شما اگه می خوای سمتای دیگه رو ببینی آزادی برو ببین.هر سوالی هم داری از روابط عمومی بپرس تا جوابت رو بده من که مسئول نیستم.)

 

البته مستحضرید که برخی از ما آدما یه شباهتهایی هم با مگسا داریم  .


88/8/30::: 12:21 ص
نظر()
  
  
دو هفته مانده بود به شب عید و مردم روستا منتظر بازار شب عید بودند.آنها امسال شوق بیشتری به خرید داشتند مغازه دارهای با سابقه ده هم امیدوار بودند شب عید بتوانند در این بازار جنسهای خود را آب کنند اما نگران دست فروش دوره گردی بودند که سال گذشته جنسهای نوتر و بهتری آورده بود و مردم بیشتر از او خریده بودند. امسال  مردم همانقدر که منتظربازار شب عید بودند منتظر دستفروش هم بودند و مغازه دارهای ده از این انتظار خوششان نمی آمد.
مشهدی حسین که فروشنده با سابقه روستا بود امسال بعد از مدتها برای آمدن به بازار آماده می شد. او و سایر فروشنده های ده گاه و بیگاه کنار هم می  نشستند و فکر می کردند که چه کنند که امسال بازار شب عید ده برایشان سود بیشتری داشته باشد خصوصا که دستفروشی تازه وارد بنا بود با آنها در این بازار رقابت کند و همه می دانستند که دستفروش از شهر جنسهای نو با خود به بازار می آورد .
نتیجه یکی از این نشستها این شد که به همه بگویند دستفروش دزد ،گران فروش و دروغگوست آنها  چنان  این مطلب را با قاطعیت بیان می کردند که کم کم ،خودشان هم باورشان شده بود که دستفروش دروغگو و دزد است.
مغازه دارها کم کم جنسهای خود را از مغازه ها به میدان وسط ده آوردند. دستفروش هم از راه رسیده بود اما از نگاههای معنی دار می فهمید که امسال اوضاع فرق می کند برخی که از کنارش رد می شدند حتی حاضر به نگاه کردن به او هم نبودند چه رسد به سلام کردن .مغازه دارهای ده که مشغول پهن کردن بساط بودند زیر چشمی دستفروش را که مشغول پایین گذاشتن جنسهایش بود زیر نظر داشتند سنگینی نگاه مغازه دارها و رفت و آمد عجیب شاگردها و نوچه ها هر کسی را نگران می کرد چه رسد به غریبه دوره گرد .
صبح که شد مردم برای خرید کردن هجوم آوردند. فروشنده ها جار می زدند و هر کدام از کیفیت و قیمت جنسشان می گفتند. مغازه دارها جارچی هایی به کار گرفته بودند که فریادشان گوش فلک را کر می کرد آنقدر جمعیت جلو هر بساط ایستاده بود که فروشنده نمی دانست جواب کدام را بدهد .
خرید و فروش تا شب ادامه داشت و با تاریک شدن هوا بازار شب عید  به پایان رسید. فروشنده ها بعد از یک روز خسته کننده ولی هیجان انگیز مشغول جمع کردن جنسهای بهم ریخته و شمردن پولها شدند. دستفروش هم پولهایش را شمرده بود و چون جنسی برای برگرداندن نداشت با خوشحالی وسبکبار ده را ترک کرده بود.
کم کم تعجب مغازه دارهای ده بیشتر می شد مشهدی حسین نمی توانست بفهمد چه اتفاقی افتاده!.آیا نتیجه اینهمه هیجان فروش فقط همین شده که جنسهای چیده شده به هم ریخته باشد ؟!مشهدی جیبهای خود را بررسی کرد شاید بتواند پول بیشتری در آنها پیدا کند اما دخل او همان بود که در دستهایش مانده بود باور نمی کرد اینقدر کم فروخته باشد
مشهدی حسین که آبروی خود را برباد می دید فریاد زد: دزدیدند بردند خاک بر سرم شد بیچاره شدم. این فریادها توجه جوانهایی که تا دیر وقت وسط میدان ده دور آتش جمع شده بودند را جلب کرد. جمعیت دور بساط مشهدی جمع شدند و سر و صدا بالا گرفت .همه ذهنها متوجه دستفروش شد چون تنها او بود که از مدتها قبل برچسب دزدی و دروغ به او خورده بود .یکی ازآخرجمعیت صدا زد چی دزدیدند ؟مشهدی گفت :همه چی هر چی داشتم و نداشتم .صاحب صدا که خودش رو به زحمت ازمیان جمعیت به جلو مشهدی رسونده بود گفت:پس اینا چیه که جلوته؟درست حساب کن ببین چقدر دزدیدند !مشهدی با عصبانیت درحالیکه اسکناسهای توی دستش را نشان می داد : گفت معلومه حساب کردن نداره ببین چقدر پول برام مونده !
یکی گفت فردا می ریم دنبال دستفروش و پولا رو ازش پس می گیریم .با شنیدن این حرف مشهدی آرام شد و با کمک شاگردها جنسهایش را به مغازه انتقال داد.فردا کدخدا به دیدن مشهدی حسین که آماده تعقیب دستفروش می شد آمد .کدخدا گفت :مشهدی چقدر پول دزدیده شده؟مشهدی درحالیکه آرام و قرار نداشت گفت :خیلی کدخدا باید برم حساب این دستفروش دزد رو برسم . کدخدا به آرامی گفت:دقیقا چقدر؟مشهدی با تردید گفت دقیقا نمی دونم باید حساب کنم.کدخدا گفت پس حساب کن بعد برو دنبال دزد.مشهدی ساکت شد چند تا از جوانها که آماده بودند با مشهدی حرکت کنند با تایید حرف کدخدا گفتند :کدخدا راست می گه اول حساب کن .مشهدی نگاهی به جنسهای فروخته نشده انداخت و بعد از یک مکث طولانی گفت :وقت زیادی می خواد تا حساب کنم. چند دقیقه بعد  کدخدا و جوانها مشهدی را تنها گذاشتند و رفتند.
مشهدی با اکراه جنسهایش را شمرد چیزی کم نشده بود جز همان چند قلم که فروخته بود و پولش را گرفته بود روزها گذشت و  کسی از مشهدی نپرسید چقدر از مالت دزدیده شده بود اما مشهدی حسین همچنان دستفروش دوره گرد را دروغگو و دزد می دانست .

88/5/14::: 11:13 ص
نظر()
  
  

این چند بیت همین ساعت از ذهنم گذشت و بلافاصله منتشر کردم اگه یه کم کودکانه هست به بزرگواری خودتون ببخشید


باز
هم غوغای صفین و جمل برخواسته است

یا
صدای طبل اصحاب هبل برخواسته است

بازهم
اصحاب زر اصحاب تزویر و ریا

روبروی
امت خیر العمل برخواسته است

یک
طرف جمعی علی را طالبند

یک
طرف چرکینی دل از دمل برخواسته است

شامیان
و رومیان فریاد واعثمان کشند

ناله
یاری زارباب ملل برخواسته است

موسوی
ها در پی عیسی شتابان گشته اند

درپی
قتلش چه برهان و جدل برخواسته است

مرحمت
فرموده حق چشمان بینا هرکسی

در
پی یاری حق از جان و دل برخواسته است

 


88/3/27::: 3:57 ص
نظر()
  
  

یه
روز صبح آقای الف توی خونه نشسته و منتظر کسی هست این آقای الف مخالف نظام حکومتی
کشورش هست و چند تا کتاب هم نوشته و طرفدارای زیادی هم داره والان منتظر اجرای یه
پروژه برای مبارزه با نظام هست

با
صدای زنگ در آقای الف خودش روبرای رفتن آماده می کنه

جلوی
در ماشین منتظر آقای الف ایستاده بعد از چند دقیقه آقای الف به همراه دو نفر به
سمت خارج شهر حرکت می کنن

مقصد
یک باغ سر سبز و با صفا است که دوستان حزبی آقای الف هم اونجا حضور دارن

با
وارد شدن آقای الف به باغ جمع دوستان به استقبالش می رن وبا تعارف وتعظیم اون رو به
جمع خودشون وارد می کنن

بعد
از خوش آمد گویی و احوالپرسی های معمول آقای الف می پرسه خب نقشه چیه؟

آقای
ب یکی از دوستان سیاسی حزب: بناست شما رو تو یه اتاق سرد با لباس کم زندونی کنیم و
شکنجه  و شستشوی مغزی بدیم و بعد از اون
شما رو کنار مسجدتون رها کنیم و بریم شما هم تا چند روز دچار حواس پرتی شده باشید
و مدام بگید نزن  نمیگم بی گناهم بعد ازچند
روز هم خاطرات این دوران سخت و طاقت فرسای شکنجه و شستشوی مغزی  رو برای مردم و رسانه ها تعریف کنید

البته
نگران نباشید نیازی نیست که شما واقعای این مراحل وناراحتیهاش رو تحمل کنید شما
این لیوان اب رو که نوش جان کنید ویروسهای سرماخوردگی کار خودشون رو می کنن و شما
سرمامی خورید بدون اینکه سرمایی تحمل کرده باشید البته استراحت بعد از این مرحله
سرماخوردگی شما رو هم خوب می کنه

این
هم یه ماده بی حسی هست که وقتی بناست آثار شکنجه روی بدن شما نقش ببنده جلوی
ناراحتی شما رو میگیره اگه خواسته باشید می تونیم کلا شما رو بی هوش کنیم که هیچ
احساس ناراحتی نکنید البته یه کم ناراحتی بعد از هوشیاری دارید ولی ارزشش رو داره
با انجام درست این نقشه محبوبیت شما و جمع طرفدارای شما چند برابر میشه و نظام هم
بی اعتبار و دیکتاتور معرفی می شه

به
همه دوستان هم سپردیم که برای این پروژه حسابی تبلیغ کنن هم برای گم شدن شما هم
برای مریضی و مظلومیت  شما هم برای بی رحمی
اطلاعاتیای نظام  سپردیم تو وبلاگ ها و
سایتها و مساجد و خلاصه هر جایی که بتونن برای شما اشک بریزن و برای شما و
کتاباتون تبلیغ کنن اینجوری حتی میشه برای چاپ کتابهای شما کمک مالی هم جمع
کرد  

آقای
الف یه فکری کرد و گفت بسیار خوب من آماده ام

آقای
ب میگه عجله نکنید چند روز فرصت داریم جز این سرماخوردگی همه کارها رو میشه روز
آخر هم انجام داد فعلا بریم در مورد اوضاع حزب و نظام بیشتر صحبت کنیم البته بعد
ازصرف ناهار و استراحت و چای و قلیون و ....

صبح
چند روز بعد یک ماشین نزدیک مسجد محل آقای الف ترمز میکنه و در هوای نیمه روشن و
سرد صبح آقای الف رو پیاده می کنه وبه سرعت حرکت می کنه البته آقای الف خودش پیاده
نمی شه بلکه دو نفر اون رو ازفضای گرم ماشین روی زمین می خوابونن و بعد از
خداحافظی آرام سوار ماشین میشن و میرن

از
اینجا به بعد نوبت نقش بازی کردن آقای الف هست و سایر دوستان می رن تا خبر پیدا
شدن آقای الف رو در وبلاگها و سایتها با همون اشک و مظلوم نمایی منتشر کنن

این
داستان شما رو به یاد چی می اندازه؟


87/4/23::: 11:34 ص
نظر()
  
  
   1   2   3      >